من ۵ ماه پیش توی یه شرکت مشغول کار شدم بعد از یک ماه همسرم رو هم آوردم شرکت خودمون صاحب کارم آقایی هستن ۳۶ ساله و اهل شهرستان که تازه چند ساله با همسر و فرزندش اومدن تهران خانمشون هستم ۳۲ ساله هستن با ظاهر و هیکل مناسب بعد از یک ماه کاری من شدم مدیر داخلی شرکت صاحب کارمون از من خواست که من ۲ نفر کارمند برای خودم استخدام کنم من هم از روی نادانی ۲ نفر خانم مطلقه استخدام کردم گفتم کمکی باشم براشون چون خودشون زندگی مجردی داشتن بعد از ۱ ماه متوجه شدم یکی از این خانم ها با صاحب کار متاهل ما که یه بچه ۱۲ ساله هم داره دوست شدن خیلی بهم ریختم و هرجوری بود اون خانم رو از شرکت اخراج کردم اما بعد از ۲ ماه صاحب کارمون به بهانه های مختلف دوباره اون خانم رو برگردوند شرکت منم که دیدم اینجوریه گفتم من و همسرم اگر این خانم اینجا باشن اینجا کار نمیکنیم چون این خانم مشکل اخلاقی داره اینجوری گفتم بلکه صاحب کارمون بیخیال اون خانم هرزه شه چون شرکت رو منو همسرم میچرخوندیم اما نشد و اون خانم اومد شرکت و ما از اونجا قطع همکاری کردیم با این که به شدت زندگیمون تحت تاثیر قرار گرفت از نظر مالی و خیلی تو فشار قرار گرفتیم محرم بود و من از امام حسین خواستم یه جوری این خانم از زندگی این آقا بره بیرون تا زندگیش خراب نشه دلم برای زنش و بچه صاحب کارم میسوخت تصمیم گرفتم به خانمش زنگ بزنم و بگم مراقب زندگیش باشه اما باز ترسیدم گفتم دخالت نکنم بهتره و دخالت نکنم و بسپارم به خدا تا اینکه همسر صاحب کارم دیروز باهام تماس گرفت و ازم پرسید چرا از شرکت رفتم و قضییه اون خانم چیه منم هر چی دیده بودم رو گفتم خانمش خیلی ناراحت شد ازم کمک خواسته گویا چندسال پیش هم مچ همسرشو سر این قضیه ها گرفته که همسرش قول داده دیگه تکرار نشه الان نمیدونه باید چه رفتاری کنه از من کمک خواسته که بره سراغ خانواده دختره یا به پدرمادرش بگه یا باز با همسرش حرف بزنه گویا خانواده شوهرش هم اصلا براشون مهم نیست و کمکی نمیکنن حالا من موندم چه کاری درسته و باید چیکار کنیم که زندگی این خانم نجات پیدا کنه


خواهر من 30سال داره وبا یه آقای 40 ساله آشنا شده که آقا قصد ازدواج داره و خیلی میخواد که بیاد خواستگاریش ولی مادرم کلا مخالفه چون خواهرم مجرده ولی این آقا یه بار پنج سال پیش ازدواج ناموفق داشته ویه پسر داره ولی شرایط مالی خوبی داره برای یه زندگی ساده و راحت اما به خاطر مادرم که کلا میگه نه که نه نمیشه دو دل شدیم میشه تجربیات دوستان رو بگن تا بشه تصمیم درست رو گرفت


همسر من تک فرزنده و فرزند واقعی پدر و مادرش نیست. ما دوسالی هست که ازدواج کردیم و خداروشکر زندگی نسبتا خوبی داریم. همسر من قبل از ازدواج  این مساله رو به من گفت که بچه ی واقعی پدر و مادرش نیست (بچه ی خواهر مادرشه، کسی که بهش میگه خاله) درواقع پدر و مادرش بچه دار نمیشدن و خواهر مادرش بچه ی آخرش رو بخشیده بهشون ولی ازم خواست که این موضوع کاملا بین خودمون بمونه ک حتی به خونواده‌مم نگم چون گفت که اگه پدر و مادرش بفهمن خیلی ناراحت میشن چون اصلا براش کم نذاشتن و همه جوره حمایتش کردن و دوسشون داره و نمیخواد دلشون بشکنه. من هم این مساله رو قبول کردم و به هیچکس نگفتم تا اینکه ما ازدواج کردیم و من وارد خانواده همسرم شدم. و واقعا به چشم دیدم که پدرومادرش از همه نظر هوای همسرمو دارن. همه افراد فامیلشون از این مساله مطلع هستن ولی هیچکس جرات نکرد به روی من بیاره و حتی اشاره ی کوچکی کنه. تا اینکه یه سال از ازدواجمون گذشت و دخترخاله همسرم(خواهر واقعیش) به من گفت که میخوام یه موضوع مهمی رو بهت بگم و اینه که همسرم رو از شیرخوارگاه آمنه آوردن و یه حرفای دیگه ای زد کلا !!!( درحالیکه همسرم شباهت فوق‌العاده زیادی به خواهرا و برادراش داره) من هم بهش گفتم که من این قضیه رو میدونم که شما خواهر و برادر هستید و این حرفها چیه که میزنه! از حرف های من شوکه شد ولی اصلا زیر بار نرفت و گفت که همسرم در رویا و خیالاتش اینجوری فکر میکنه و امکان نداشته که مادرش توو اون سن باردار بشه و گفت همسرم حتی مدتی فک میکرده که بچه ی پسرخاله ش هست)ولی خب کلا از گفته ی خودش پشیمون بود نمیدونست باید بهم چی بگه .بعد هم که من این مساله رو به همسرم گفتم اون خیلی ناراحت شد اما بازم ازم خواست که این موضوع رو کش ندم و فراموش کنم . اما من نمیتونم و روزی نیست که بهش فک نکنم و واقعا نمیدونم باید چیکار کنم و از کی بپرسم که نه سیخ بسوزه و نه کباب. من واقعا به عنوان همسر حق دارم بدونم پدر و مادر واقعی همسرم چه کسی هستن! از طرفی هم وقتی این مساله رو به همسرم میگم سریع ناراحت و عصبانی میشه و بهم میگه که چه فرقی میکنه مگه مهمه ! یعنی به حدی شکاک شدم که بعضی وقتا فک میکنم اگه همسرم ولد بوده باشه چی!،به نظر شما از چه کسی بپرسم از پدر و مادرش یا خاله ش ؟ یا حتی فامیلای دیگه چون مطمئنم که همه اینو میدونن ولی واقعا میترسم به کسی اعتماد کنم ! راستی دخترخاله ش وقتی دید که من خیلی جدی پیگیر این مساله شدم با گریه ازم خواهش کرد که به هیچکس نگم و حتی گفت که مامانم آتیشمون میزنه!!! به نظر شما چیکار کنم


احساس میکنم خوشبخترین زن دنیام با وجود شوهرم که از صبح جون میکنه تا شب خسته و کوفته میاد خونه و من گلایه دارم ازش واقعا خدا رو صدهزار بار شکر،من ازدواج دو ازدواج اولم پسر خالم بود و بچه بودم اصلا از دوست داشتن و زندگی هیچی نمیدونستم ،تو 17سالگی صاحب یه دختر شدم و دوسال بعد بخاطر مشکلاتمون شوهرم رو ب اعتیاد اورد من روز ب روز ازش بیشتر فاصله گرفتم و دوستش نداشتم با یکی اشنا شدم و عاشق هم شدیم و بعد از کلی سختی و زجر و بدبختی طلاق گرفتم و بعد از ۶سال به هم رسیدیم ولی چه رسیدنی ،خانواده شوهرم ب شدت مخالف بودن و ما پنهانی ازدواج کردیم بعد از چند ماه فهمیدن و شوهرمو از ارث محروم کردن ،خانواده شوهرم خیلی مذهبی و پولدارن پدرشوهرم 5ساله سکته کرده یه طرف بدنش فلجه و نمیتونه حرف بزنه، فقط پدر شوهرم ک عقل سالمی نداره منو دوست داره بعد از سه ماه باردار شدم و الان صاحب یه پسر 6ماهه هستم و خیلی از زندگیم راضیم مشکل زندگیم فقط نبود دخترم و نخواستن خانواده شوهرمه، با رفتارشون خیلی اذیتم میکنن هر جا میبیننم فحش و رفتار بد دارن ولی صدهزار بار شکر شوهرم خیلی پشتمه و دوستم داره تازه الان دوماهه شوهرمو بردن سرکار پدر شوهرم 7تا ماشین سنگین داره ولی هنوز منو نپذیرفتن ،دست و بالمون یکم باز شده ولی من عذاب میکشم ک شوهرم از خانوادش طرد شده و بهش اهمیت نمیدن ،خواستم کمی از تجربیاتتون بهم بگین لطفا


سلام من دختری ۲۴ ساله هستم که تو یه خونواده فقیر و با ابرو به دنیا اومدم در سن ۱۷ سالگی با یه پسر یه شرایطش خوب بود ازدواج کردم الان دوتا بچه دارم یه مدت خیلی مریض بودم درحدی که دکترا میگفتن ام اس دارم خیلی بدن درد شدید داشتم شبانه روز از درد جیغ میزدم شوهرم تفننی تریاک مصرف میکرد و به منم میداد هر چی میگفتم نه میگن خیلی بده نمیکشم میگفت بکش از درد کشیدن که بهتره خلاصه من هر روز میکشیدم و دردم قطع میشد به جایی رسید که هر دومون معتاد شدیم یه دوسالکی گذشت من یه هویی با اینکه کلی خرج کرده بودم خوب نشده بودم با یه دعا گرفتن خوب شدم دیگه شوهرم خیلی رو مواد کشیدن بهم گیر میداد که دیگه اصلا نکش منم یه مدت ترک کردم کلا دوماه شد دیگه دلم طاقت نیورد کی میکشیدم الان یه ساله دارم کی میکشم شوهرمم نمیفهمه که معتادم یه وقتایی که خودش میکشه ماهی یه بار رو بهم میده ولی با کلی غر زدن میگه عصبی میشم میکشی الانم چند بار متوجه بو مواد شده و باهام قهر کرده و باکلی التماس کردن اشتی کرده الان شش ماهه واقعا میخوام بزارم کنار ولی نمیتونم یه روز که نمیکشم از جام نمیتونم بلند بشم دوتا بچه کوچیک دارم،هیچ کس رو ندارم که بتونم بهش بگم تا کمکم کنه تنهایی از پسش برنمایم یکی رو ندارم که یه غذایی واسه بچهام درست کنه بچهام هر روز خونه رو کلا بهم میریزن باید جمع کنم شوهرمم که ببینه شرایط خونه بهم ریزه یا غذا نیست یا ظرف نشسته هست عصبانی میشه تا حالا بیست بار خواستم ولی نتونستم ترک کنم اصلا امکان گفتن به شوهرم رو ندارم مادرمم گفته اگه بکشی دیگه نمیگم تو دخترمی خیلی درمونده هستم از سرنوشتم میترسم از اینکه شوهرم بفهمه و چه بسرم بیاد هر روز گریه میکنم میدونم کمکی از کسی ساخته نیست ولی خواهش میکنم اگه راه حلی دارین بگین من چه خاکی به سرم بریزم یه هفته پیش شوهرم متوجه بو شد کلی قول دادم که دیگه این کارو تکرار نکنم امروز هم دوباره فهمید معلوم نیست چی به سرم بده از همون موقع از خونه رفته میترسم که بره به خونوادم بگه و ابروم رو ببره تو رو خدا درکم کنید من خودمم یه زمانی هیچ معتادی رو درک نمیکردم به یه نفر میگفتم فوقش میمیری بهتر از این زندگیه الان خودم فهمیدم چه شرایطه تا توی موقعیت قرار نگیری نمیفهمی،منظورم از مواد تریاکه شوهرم با بافور میکشه با دوستاش و تو خونه هم میاره من از اون میم


من حدود ۳ ماه پیش با پسر همسایمون دوست شدم رابطمون فقط و فقط در حد همین بود که گاهی همو ببینیم من خیلی دوسش داشتم ولی یک ماه از دوستیمون که گذشت شروع کرد به گیر دادن حتی جرات نداشتم یدفعه زنگ بزنه من جوابشو ندم هر حرفی از دهنش در میومد میزد، منم سعی میکردم تحریکش نکنم و همیشه در دسترس باشم که ناراحت نشه .تا اینکه یه روز که با هم بودیم گفت میدونی من ترامادول مصرف میکنم !خوبه وقتی تو حالت عادی نبودم بلایی سرت نیاوردم ،من حرفشو شوخی گرفتم تا اینکه رفتارای غیر عادیش دیگه شروع شده بود چند روز بعد که همو دیدیم یهو دیدم شده کاملا خیلی معذرت میخام میگفت باید رابطه داشته باشیم،من ترسیدم ولی هر طور بود راضیش کردم دیگه این چیزارو از من نخواد،اونم به غرورش یهو بر خورد پا شد لباساشو پوشید قهر کرد رفت ولی باز یک ساعت بعد زنگ زد کجایی از این حرفا. تا این که یه چند شب منو میپیچوند میرفت اینور اونور ،ولی من حق هیچ جا رفتنو‌ نداشتم ،شبا ساعت ۱۰ شب از خونه میرفت صبح میومد .یه شب ساعت ۱۲ شب به من زنگ زد گفت بیا، گفت بیا دنبالم فلان جا منم بهش گفتم این وقت شب چجوری بیام گفت نیای میام در خونتون با لگد باز میکنم میارمت بیرون با هزار بهونه اون موقع شب که میخام برم شارژ بگیرم از سر کوچه اومدم از خونه بیرون سریع رفتم آدرسی که گفته تا اومد بیرون دیدم از در که اومد بیرون منو دید میخندید منم فقط نگاش میکردم بعد بهش گفتم این چه وضعشه چرا انقدر مشروب خوردی گفت همینه از این به بعد باید بسوزیو بسازی.رسوندمش خودمم اومدم تو خونه .چند شب بعد دوباره مست بود گفت بیا دنبالم سر شب بود ایندفعه گفتم کار دارم باز شروع کرد تهدید کردن پا شدم حاضر شدم رفتم دنبالش باز همون وضع اولش میخندید بعد تا بهش گفتم دیگه نمیخام باهات باشم چاقو از جیبش در آورد گفت الان یه بلای سر خودم میارم بعد من خیلی خونسرد بهش گفتم هر بلایی میخای سر خودت بیار از ماشین من پیاده شو ،اینو که گفتم حرصش گرفت چاقوشو گذاشت زیر گلوی من ،منم چاقوشو هل دادم گفتم این کارا چیه بعد گفت باید با من بمونی وگرنه فلانت میکنم.شب که اومدم خونه دیگه تصمیم گرفتم با این آدم اوباش نمیشه ادامه ندم دیگه جوابشو ندادم هی زنگ زد و اس داد بعد که دید جوابشو نمیدم گفت اگه تا یک یک ربع دیگه جواب ندی دوستامو میفرستم در خونتون فقط ناراحت نشی منم جدی نگرفتم  دقیقا ساعت ۳:۳۰شب دیدم صدای شکستن شیشه میاد دیدم مامانم جیغ میزنه بابامو صدا میکنه .فقط اون لحظه به خودم فحش دادم گفتم ابروم رفت الان به همه میگه . تا اومدم بیرون دیدم دو نفر صورتاشونو بستن به سمت من داد میزد یکیشون میگفت بیااااا بیروننن چاقو هم تو دستش فقط خدا میدونه چه شب بدی بود .بعدشم که اون دوستاش فرار کردنو منم از ترسم هیچی نتونستم بگم که داستان چی بوده. دیگه خطمو خاموش کردم تا اینکه الان چند شبه توی اینستا یه بار میگه بدون تو نمیتونم باز روز بعدش میگه زندگیتو سیاه میکنم نمیزارم آب خوش از گلوت پایین بره زهرمو بهت میریزم مراقب خودت باش. واقعا میترسم ولی اصلا جوابشو نمیدم دارم دیونه میشم ارامشو ازم گرفته همش منتظر یه اتفاقم هر لحظه. خواهش میکنم ایدی پیجمو نزارین . فقط از بچه ها میخام راهنماییم کنن تو این موقعیت باید چیکار کنم حتی جرات ندارم از خونه برم بیرون

 

 


راستش من از بچگی عادت به برداشتن وسایل دیگران داشتم و فقط از روی عادت بود،مادرم هروقت متوجه می شد میبرد و اون وسیله رو برمیگردند و کم کم این اخلاق پررنگ تر شد،من هر بار وسیله ای رو برمیداشتم مامانم میبرد پس میداد، که بالاخره تو فامیل و اشنا لقب و دست کج بهم نسبت دادن ،مثلا می اومد به گوشمون میرسید که میگفتن فلانی دخترش ه،بابام وقتی میفهمید کتکم میزد،مامانم خیلی باهام حرف زد،خودم تلاش کردم ولی نتونستم این عادت بد رو ترک کنم،تا پارسال که بلاخره تصمیم گرفتم و دیگه اینکارو نمیکنم و واقعا هم روی تصمیم هستم،حالا ما چند وقت پیش یه جشن پاتختی دعوت بودیم که توی اون جشن که خودمونی هم بود،یعنی غریبه نبود،فقط فامیل های عروس و داماد بودن،سرویس طلای عروس یده شده،نمیدونم این اتفاق چطوری افتاده و واقعا یده شده یا نه، ولی از دیروز مادرشوهر عروس و خانوادش اومدن خونه ی ما که اینکار ممکنه کار دختره تو باشه،چون اون دستش کجه و به ی کردن عادت داره،به دخترت بگو اگه کار اونه بیاره سرویس رو پس بده ما به کسی نمیگیم،مادرمم که باهاشون برخورد جدی کرده رفتن همه جا گفتن این ی کار اونه و اون دستش کجه،ببره بده به دوا و دکترا انشالله و کلی نفرینم کردن،خیلی قلبم شکسته و نمیتونم ثابت کنم که واقعا کار من نبوده،دیروز از طرف برادرم و پدرم کلی کتک خوردم که ابرومون رو بردی تو فامیل، میدونن کار من نبوده ولی چون غرورشون جریحه دار شده بود منو زدن، بخاطر تهمت های یه عده از خدا بی خبر، من کتک خوردم و دلم شکسته ، چطوری ثابت کنم کار من نبوده واقعا و چطوری از خودم و ابروم دفاع کنم


خدا به من و همسرم دو تا دختر دسته گل عنایت کرده که از برکت و زیبایی و عشقی که ب من و همسرم دادن هر چه قدر بگم کمه.اما مشکل من اینجاست که خانواده شوهرم و کسانی از خانواده همسرم هستند که مدام ب من سرکوفت میزنن که شما پسر ندارین.البته مادرشوهر و خواهرشوهرم حرفی نمیزنن اما امان از جاری ها و خانمهایی ک قبلا به نوعی دوست داشتن با همسر من ازدواج کنن که بدجوری هیزم تو این آتیش میریزن.چندین بار دلم شکسته و از شوهرم خواستم که حرف دلش رو بگه و هر بارم ایشون تاکیید میکنه که هرچی خدا خواسته و دخترهامون رو خیلی دوست داره.با تحقیق متوجه شدم که میتونیم با استفاده از آی وی اف ، تعیین جنسیت کنیم و البته هزینه مالی و جسمی قابل توجهی داره.اما چیزی که میخوام به همفکری بزارم این حس دودلی امه که میگم تا سنم اجازه میده اقدام کنیم و پسر دار بشیم بلکه این افراد دست از متلک بردارن و رابطه خانواده شوهرمم خوب بشه ولی از طرفی از خدا میترسم که این کار دخالت در خواست خدا باشه و این اقدام زوری باعث بشه خدا طوری زندگی ما و اون پسر رو رقم بزنه که روزی صدبار از این تصمیم امروزم پشیمون بشم


من ۹ ساله ازدواج کردم.ی فرزند هم داریم.از همون اول مشکل داشتیم وهمسرم ب شدت وابسته ب مادرش بود.منم سعی کردم از حاشیه دور بمونم و تاجایی ک میشه با مادرش درگیرنشم.مگه موضوع حادی بود.ولی سعی میکردم احترامشون حفظ بشه و کلی کارای دیگه ک واقعا یادآوریشون باعث میشه احساس حماقت کنم.الان ۵ ماهه منو همسرم بخاطر دخالت بیجای مادرش و لج بازی خودمون جداافتادیم.من اتفاقی فهمیدم وقتی من خونه نبودم بخاطر همین بحثا شوهرم زن دیگه ای رو آورده خونه.ولی نمیدونم چقد رابطه شون جدیه.بعد این قضیه گفتم خودشونو بکشن برنمیگردم.
ولی حالا چند روزه فقط صورت پسرم جلوچش.وقتی حرفای کسایی ک ب خاطرطلاق پدرمادر یا فوتشون تنهاشدن و حداقل یکشون پیششون نبوده و چ رنجایی ک از دوری اون پدریامادر نبردن.
واقعا سردرگمم.ازطرفی ارتباطمو کلا باشوهرم قطع کردم ۱ ماهه.واصلا نمیدونم الان فازش چیه.اصلا علاقه ای مونده تو دلش؟میدونم برگشت بخاطر بچه اشتباهه ومسکن موقتیه.ولی حیرونم.موندم چیکار کنم.چند نفرم واسطه کردن ک برگرد.ولی این حرف خانواده شه.اگه خودش ته دلش نخواد هیچوقت برنمیگردم.از طرفیم احساس پوچی ولم نمیکنه.حوصله بچمو ندارم اما دل دوریشو ندارم.نمیتونم ب پدرش بسپرمش.از درون خورد شدم ولی ظاهرمو حفظ میکنم.ولی یهو میترکم و تاچند روز داغونمحالا سوالم اینه اصلا اینکه برگردم درسته؟میشه بخشید وفراموش کرد؟من توعمرم خیانت تلفنی ام نکردم بهش.چون تنها مردی بوده ک دیدم و لمس کردم وابستگی دیگه ای بهش دارمولی سراین موضوع اصلا احساستمو راه ندادم.میترسم ک باز تکرار شه کارش.مزه ش زیر دندونش رفته باشه.چون تقریبا مطمئنم بار اولشه.واقعا سردرگمم.میشه زودتر پست کنی ؟بلکه ب ی نتیجه ای برسم،من تا چند روز آینده باید تصمیمو اعلام کنم.نهایت دو یاسه روز وقت دارم.ممنون میشم زودتر بذارید


ما زندگی خوبی داشتیم تا اینکه چهار ماه پیش برادرشوهرم که زن و بچه داشت فوت کرد و دوتا دختر داره،حالا که چهار ماه گذشته جاریم میگه من میخوام از پیشتون برم(خونه ی پدرشوهرم سه طبقه ست و هر کدوم یه طبقه هستیم) حالا مادرشوهرم اینا به شوهرم گیر دادن که زنداداشتو بگیر تا نره زن یکی دیگه بشه،بچه های داداشتم زیر دست ناپدری نرن،شوهرمم مخالف نیست و گفته باشه اگه زنداداشم مشکلی نداشته باشه منم مشکلی ندارم،جاریمم مخالفتی نکرده و مثل اینکه راضیه،ولی من گفتم که هرگز نمیزارم این اتفاق بیفته من خودم یه پسر بچه دارم ،گفتم چرا دارین زندگی منو خراب میکنید،اما حرف تو گوششون نمیره،گفتم اگه اون بیاد من میرم اما چون میدونن اهل رفتن نیستم اهمیت نمیدن،شوهرم بهم میگه من غیرتم قبول نمیکنه ناموس داداشم بره با یکی دیگه بخوابه،بچه هاش تو خونه ی یه مرد نامحرم بزرگ شه،بزار بگیرمش عدالت رو رعایت میکنم،فقط نمیخوام برادرزاده هام بی‌کس و کار بشن،میگه اگه عدالت برقرار نکردم بینتون بیا هرچی خواستی بهم بگو،خلاصه کارم شده گریه،اخه این چه سرنوشتیه که نصیب من شده،من خیلی تنهام ،پدرو مادرمم فوت شدن و کس و کاری ندارم که برم پیشش،داداشام هستن که زنداداش هام یه روزم تو خونشون نگهم نمییدارن،همش کارم گریه ست،توروخدا بگید من چیکار کنم تو این وضعیت


سلام. من بیست میلیون پول به مدت هشت ماه بهم وام  داده شده و باید اصل پول رو هشت ماه دیگه برگردونم اما نمی خوام ارزشش از بین بره. به نظرتون سکه بخرم یا دلار بخرم یا بذارم سپرده کوتاه مدت. سپرده یکساله نمی شه گذاشت چون باید زودتر از یکسال بگیرم و ضرره. خیلی ممنون میشم راهنمایی کنید و یا اگر کسی رو می شناسید ازش بپرسید منو راهنمایی کنید چون واقعن تو شرایط بدی هستم و کسی رو ندارم که راهنمایی بگیرم. کاری هم بلد نیستم باهاش راه بندازم. به کسی هم اطمینان ندارم که ازش راهنمایی حضوری بگیرم چون پولم رو می گیرن و پس نمی دن. یکی دو نفر گفتند برو طلای آب شده بخر اما می ترسم کلاه سرم بده. سکه هم گرون شده و رفته بالای پنج میلیون می تونم یه مبلغی روش بذارم چهار تا سکه بخرم. یا برم دلار بخرم البته نمی دونم و دلار اشکالی نداره یا داره. چون از صرافی می خرم اگه قرار شه بخرم. بورس رو نگید چون وارد نیستم و به نظرم ضرر می کنم. ممنونم ازتون


سلام من بیست سالمه و استادم که دکترا داره و چهل و سه سالشه اومده خواستگاریم. وضع مالی خوبی داره و از همه نظر خوبه ولی کمی بد اخلاقه. همه می گن اختلاف سنمون زیاده و به مشکل بر می خوریم خواستم نظر شما رو هم بپرسم که آیا ممکنه با ایشون خوشبخت شم؟ خودم ازش خوشم اومده اما اطرافیان تو دلم رو خالی کرده اند و می گن به مشکل بر می خورم. شما ها نظرتون چیه؟


داداش من 21سالشه ولی چون ماشالله قدش بلنده و ریشو این چیزا بهش میخوره بیست و پنج به بالا باشه، تو خانواده ما چه پسر چه دختر یه سری محدودیت داریمو مادرم به شدت رو بچه هاش حساسه و چون دورو اطرافش زیاد دیده میترسه کسی بلایی سره بچه هاش بیاره بخاطر همون داداشام هیچ وقت تا این سن شب جایی نرفتن یا تا دیرقت بیرون نبودن ،الان یه دوسالی میشه این داداشم دیگه اصلا به ما اهمیت نمیده از وقتی تو ی شرکت استخدام شده دیگ حتی نمازم قبول نداره. خیلی وقت پیش داداشم رمز پیجشو داد بهم برای یکاری حالا من هنوز دارمشو چند وقت یبار میرم فضولی ،میدونم کارم درست نیست ولی خب میخوام ببینم با کی دوست میشه واینا. اولا با کوچیکتر از خودش رل میزد ولی یک سالیه با ی دختر 28ساله دوست شده بود سنشو دروغ گفته بود و از اونور همزمان با یه دختر همسن خودش که نامزد کرده بودو طلاق گرفته بود رل زده بود تو یه روز جفتشون میفهمن و کات میکنن ولی داداشم مث دیونه ها شده بود وای نگم اصلا گریه میکرد،نمیتونست خونه بمونه دلشوره داشت اخر براش کتاب باز کردیم تا خوب شد،راحت ب هر دختری التماس میکنه ب همشون قسمو ایه که دوست دارمو. همه اینا ب کنار نزدیک چندماهه فهمیدم با یه زن رابطه داره ک زنه نوه داره شوهر داره دختر پسر بزرگ داره ،داداشم هم با مادرش دوسته هم دخترش،الانم مامانم از وسایل داداشم باید ببخشید( ک ان دوم) پیدا کرد،از اینورم توی دایرکتش میبینم به اون دوست دختر قبلیش (28 ساله) میگه تو عشق اولمی، جز تو عاشق نمیشم، دختره هم خاستگار اومده براش ،داداشم التماسش کرده ک نرو اونم نرفته از اینور ب پیرزنه میگ تاحالا این حسو نداشتم من بی تو هیچم تو زنه خودمی.ترو خدا اگ میشه بزارید تو پیجتون هر چ زودتر بگید من چیکار کنم هم پیج شوهرشو دارم هم پسرش هم ادرس خونشون هم داداششو اصلا زنه حالیش نیست با وجود نوه اینکارارو میکنه،مامانمم قندش عصبیه هرلحظه داره قندش میره بالا میگه نمیگم رل نزن بزن لااقل با یکی باش که اگ یه روز گرفتنتون روم بشه بگم عروسمه نه یکی که از منم بزرگتره(ما یه فامیل داریم پسره با ی زنه دوست میشه پلیس میگرتشون خیلی قبلنا بعد مجبور میشن ازدواج کنن ابروشون میره )این همیشه جلو چشم مامانمه و این ترس مث خوره افتاده ب جونمون،امشب گفتید دخالت نکنید ولی این موردو موندم توش به شوهرش بگیم یا نگیم چیکار کنیم


من ۵ ماه پیش توی یه شرکت مشغول کار شدم بعد از یک ماه همسرم رو هم آوردم شرکت خودمون صاحب کارم آقایی هستن ۳۶ ساله و اهل شهرستان که تازه چند ساله با همسر و فرزندش اومدن تهران خانمشون هستم ۳۲ ساله هستن با ظاهر و هیکل مناسب بعد از یک ماه کاری من شدم مدیر داخلی شرکت صاحب کارمون از من خواست که من ۲ نفر کارمند برای خودم استخدام کنم من هم از روی نادانی ۲ نفر خانم مطلقه استخدام کردم گفتم کمکی باشم براشون چون خودشون زندگی مجردی داشتن بعد از ۱ ماه متوجه شدم یکی از این خانم ها با صاحب کار متاهل ما که یه بچه ۱۲ ساله هم داره دوست شدن خیلی بهم ریختم و هرجوری بود اون خانم رو از شرکت اخراج کردم اما بعد از ۲ ماه صاحب کارمون به بهانه های مختلف دوباره اون خانم رو برگردوند شرکت منم که دیدم اینجوریه گفتم من و همسرم اگر این خانم اینجا باشن اینجا کار نمیکنیم چون این خانم مشکل اخلاقی داره اینجوری گفتم بلکه صاحب کارمون بیخیال اون خانم هرزه شه چون شرکت رو منو همسرم میچرخوندیم اما نشد و اون خانم اومد شرکت و ما از اونجا قطع همکاری کردیم با این که به شدت زندگیمون تحت تاثیر قرار گرفت از نظر مالی و خیلی تو فشار قرار گرفتیم محرم بود و من از امام حسین خواستم یه جوری این خانم از زندگی این آقا بره بیرون تا زندگیش خراب نشه دلم برای زنش و بچه صاحب کارم میسوخت تصمیم گرفتم به خانمش زنگ بزنم و بگم مراقب زندگیش باشه اما باز ترسیدم گفتم دخالت نکنم بهتره و دخالت نکنم و بسپارم به خدا تا اینکه همسر صاحب کارم دیروز باهام تماس گرفت و ازم پرسید چرا از شرکت رفتم و قضییه اون خانم چیه منم هر چی دیده بودم رو گفتم خانمش خیلی ناراحت شد ازم کمک خواسته گویا چندسال پیش هم مچ همسرشو سر این قضیه ها گرفته که همسرش قول داده دیگه تکرار نشه الان نمیدونه باید چه رفتاری کنه از من کمک خواسته که بره سراغ خانواده دختره یا به پدرمادرش بگه یا باز با همسرش حرف بزنه گویا خانواده شوهرش هم اصلا براشون مهم نیست و کمکی نمیکنن حالا من موندم چه کاری درسته و باید چیکار کنیم که زندگی این خانم نجات پیدا کنه


خواهر من 30سال داره وبا یه آقای 40 ساله آشنا شده که آقا قصد ازدواج داره و خیلی میخواد که بیاد خواستگاریش ولی مادرم کلا مخالفه چون خواهرم مجرده ولی این آقا یه بار پنج سال پیش ازدواج ناموفق داشته ویه پسر داره ولی شرایط مالی خوبی داره برای یه زندگی ساده و راحت اما به خاطر مادرم که کلا میگه نه که نه نمیشه دو دل شدیم میشه تجربیات دوستان رو بگن تا بشه تصمیم درست رو گرفت


همسر من تک فرزنده و فرزند واقعی پدر و مادرش نیست. ما دوسالی هست که ازدواج کردیم و خداروشکر زندگی نسبتا خوبی داریم. همسر من قبل از ازدواج  این مساله رو به من گفت که بچه ی واقعی پدر و مادرش نیست (بچه ی خواهر مادرشه، کسی که بهش میگه خاله) درواقع پدر و مادرش بچه دار نمیشدن و خواهر مادرش بچه ی آخرش رو بخشیده بهشون ولی ازم خواست که این موضوع کاملا بین خودمون بمونه ک حتی به خونواده‌مم نگم چون گفت که اگه پدر و مادرش بفهمن خیلی ناراحت میشن چون اصلا براش کم نذاشتن و همه جوره حمایتش کردن و دوسشون داره و نمیخواد دلشون بشکنه. من هم این مساله رو قبول کردم و به هیچکس نگفتم تا اینکه ما ازدواج کردیم و من وارد خانواده همسرم شدم. و واقعا به چشم دیدم که پدرومادرش از همه نظر هوای همسرمو دارن. همه افراد فامیلشون از این مساله مطلع هستن ولی هیچکس جرات نکرد به روی من بیاره و حتی اشاره ی کوچکی کنه. تا اینکه یه سال از ازدواجمون گذشت و دخترخاله همسرم(خواهر واقعیش) به من گفت که میخوام یه موضوع مهمی رو بهت بگم و اینه که همسرم رو از شیرخوارگاه آمنه آوردن و یه حرفای دیگه ای زد کلا !!!( درحالیکه همسرم شباهت فوق‌العاده زیادی به خواهرا و برادراش داره) من هم بهش گفتم که من این قضیه رو میدونم که شما خواهر و برادر هستید و این حرفها چیه که میزنه! از حرف های من شوکه شد ولی اصلا زیر بار نرفت و گفت که همسرم در رویا و خیالاتش اینجوری فکر میکنه و امکان نداشته که مادرش توو اون سن باردار بشه و گفت همسرم حتی مدتی فک میکرده که بچه ی پسرخاله ش هست)ولی خب کلا از گفته ی خودش پشیمون بود نمیدونست باید بهم چی بگه .بعد هم که من این مساله رو به همسرم گفتم اون خیلی ناراحت شد اما بازم ازم خواست که این موضوع رو کش ندم و فراموش کنم . اما من نمیتونم و روزی نیست که بهش فک نکنم و واقعا نمیدونم باید چیکار کنم و از کی بپرسم که نه سیخ بسوزه و نه کباب. من واقعا به عنوان همسر حق دارم بدونم پدر و مادر واقعی همسرم چه کسی هستن! از طرفی هم وقتی این مساله رو به همسرم میگم سریع ناراحت و عصبانی میشه و بهم میگه که چه فرقی میکنه مگه مهمه ! یعنی به حدی شکاک شدم که بعضی وقتا فک میکنم اگه همسرم ولد بوده باشه چی!،به نظر شما از چه کسی بپرسم از پدر و مادرش یا خاله ش ؟ یا حتی فامیلای دیگه چون مطمئنم که همه اینو میدونن ولی واقعا میترسم به کسی اعتماد کنم ! راستی دخترخاله ش وقتی دید که من خیلی جدی پیگیر این مساله شدم با گریه ازم خواهش کرد که به هیچکس نگم و حتی گفت که مامانم آتیشمون میزنه!!! به نظر شما چیکار کنم


احساس میکنم خوشبخترین زن دنیام با وجود شوهرم که از صبح جون میکنه تا شب خسته و کوفته میاد خونه و من گلایه دارم ازش واقعا خدا رو صدهزار بار شکر،من ازدواج دو ازدواج اولم پسر خالم بود و بچه بودم اصلا از دوست داشتن و زندگی هیچی نمیدونستم ،تو 17سالگی صاحب یه دختر شدم و دوسال بعد بخاطر مشکلاتمون شوهرم رو ب اعتیاد اورد من روز ب روز ازش بیشتر فاصله گرفتم و دوستش نداشتم با یکی اشنا شدم و عاشق هم شدیم و بعد از کلی سختی و زجر و بدبختی طلاق گرفتم و بعد از ۶سال به هم رسیدیم ولی چه رسیدنی ،خانواده شوهرم ب شدت مخالف بودن و ما پنهانی ازدواج کردیم بعد از چند ماه فهمیدن و شوهرمو از ارث محروم کردن ،خانواده شوهرم خیلی مذهبی و پولدارن پدرشوهرم 5ساله سکته کرده یه طرف بدنش فلجه و نمیتونه حرف بزنه، فقط پدر شوهرم ک عقل سالمی نداره منو دوست داره بعد از سه ماه باردار شدم و الان صاحب یه پسر 6ماهه هستم و خیلی از زندگیم راضیم مشکل زندگیم فقط نبود دخترم و نخواستن خانواده شوهرمه، با رفتارشون خیلی اذیتم میکنن هر جا میبیننم فحش و رفتار بد دارن ولی صدهزار بار شکر شوهرم خیلی پشتمه و دوستم داره تازه الان دوماهه شوهرمو بردن سرکار پدر شوهرم 7تا ماشین سنگین داره ولی هنوز منو نپذیرفتن ،دست و بالمون یکم باز شده ولی من عذاب میکشم ک شوهرم از خانوادش طرد شده و بهش اهمیت نمیدن ،خواستم کمی از تجربیاتتون بهم بگین لطفا


سلام من دختری ۲۴ ساله هستم که تو یه خونواده فقیر و با ابرو به دنیا اومدم در سن ۱۷ سالگی با یه پسر یه شرایطش خوب بود ازدواج کردم الان دوتا بچه دارم یه مدت خیلی مریض بودم درحدی که دکترا میگفتن ام اس دارم خیلی بدن درد شدید داشتم شبانه روز از درد جیغ میزدم شوهرم تفننی تریاک مصرف میکرد و به منم میداد هر چی میگفتم نه میگن خیلی بده نمیکشم میگفت بکش از درد کشیدن که بهتره خلاصه من هر روز میکشیدم و دردم قطع میشد به جایی رسید که هر دومون معتاد شدیم یه دوسالکی گذشت من یه هویی با اینکه کلی خرج کرده بودم خوب نشده بودم با یه دعا گرفتن خوب شدم دیگه شوهرم خیلی رو مواد کشیدن بهم گیر میداد که دیگه اصلا نکش منم یه مدت ترک کردم کلا دوماه شد دیگه دلم طاقت نیورد کی میکشیدم الان یه ساله دارم کی میکشم شوهرمم نمیفهمه که معتادم یه وقتایی که خودش میکشه ماهی یه بار رو بهم میده ولی با کلی غر زدن میگه عصبی میشم میکشی الانم چند بار متوجه بو مواد شده و باهام قهر کرده و باکلی التماس کردن اشتی کرده الان شش ماهه واقعا میخوام بزارم کنار ولی نمیتونم یه روز که نمیکشم از جام نمیتونم بلند بشم دوتا بچه کوچیک دارم،هیچ کس رو ندارم که بتونم بهش بگم تا کمکم کنه تنهایی از پسش برنمایم یکی رو ندارم که یه غذایی واسه بچهام درست کنه بچهام هر روز خونه رو کلا بهم میریزن باید جمع کنم شوهرمم که ببینه شرایط خونه بهم ریزه یا غذا نیست یا ظرف نشسته هست عصبانی میشه تا حالا بیست بار خواستم ولی نتونستم ترک کنم اصلا امکان گفتن به شوهرم رو ندارم مادرمم گفته اگه بکشی دیگه نمیگم تو دخترمی خیلی درمونده هستم از سرنوشتم میترسم از اینکه شوهرم بفهمه و چه بسرم بیاد هر روز گریه میکنم میدونم کمکی از کسی ساخته نیست ولی خواهش میکنم اگه راه حلی دارین بگین من چه خاکی به سرم بریزم یه هفته پیش شوهرم متوجه بو شد کلی قول دادم که دیگه این کارو تکرار نکنم امروز هم دوباره فهمید معلوم نیست چی به سرم بده از همون موقع از خونه رفته میترسم که بره به خونوادم بگه و ابروم رو ببره تو رو خدا درکم کنید من خودمم یه زمانی هیچ معتادی رو درک نمیکردم به یه نفر میگفتم فوقش میمیری بهتر از این زندگیه الان خودم فهمیدم چه شرایطه تا توی موقعیت قرار نگیری نمیفهمی،منظورم از مواد تریاکه شوهرم با بافور میکشه با دوستاش و تو خونه هم میاره من از اون میم


من حدود ۳ ماه پیش با پسر همسایمون دوست شدم رابطمون فقط و فقط در حد همین بود که گاهی همو ببینیم من خیلی دوسش داشتم ولی یک ماه از دوستیمون که گذشت شروع کرد به گیر دادن حتی جرات نداشتم یدفعه زنگ بزنه من جوابشو ندم هر حرفی از دهنش در میومد میزد، منم سعی میکردم تحریکش نکنم و همیشه در دسترس باشم که ناراحت نشه .تا اینکه یه روز که با هم بودیم گفت میدونی من ترامادول مصرف میکنم !خوبه وقتی تو حالت عادی نبودم بلایی سرت نیاوردم ،من حرفشو شوخی گرفتم تا اینکه رفتارای غیر عادیش دیگه شروع شده بود چند روز بعد که همو دیدیم یهو دیدم شده کاملا خیلی معذرت میخام میگفت باید رابطه داشته باشیم،من ترسیدم ولی هر طور بود راضیش کردم دیگه این چیزارو از من نخواد،اونم به غرورش یهو بر خورد پا شد لباساشو پوشید قهر کرد رفت ولی باز یک ساعت بعد زنگ زد کجایی از این حرفا. تا این که یه چند شب منو میپیچوند میرفت اینور اونور ،ولی من حق هیچ جا رفتنو‌ نداشتم ،شبا ساعت ۱۰ شب از خونه میرفت صبح میومد .یه شب ساعت ۱۲ شب به من زنگ زد گفت بیا، گفت بیا دنبالم فلان جا منم بهش گفتم این وقت شب چجوری بیام گفت نیای میام در خونتون با لگد باز میکنم میارمت بیرون با هزار بهونه اون موقع شب که میخام برم شارژ بگیرم از سر کوچه اومدم از خونه بیرون سریع رفتم آدرسی که گفته تا اومد بیرون دیدم از در که اومد بیرون منو دید میخندید منم فقط نگاش میکردم بعد بهش گفتم این چه وضعشه چرا انقدر مشروب خوردی گفت همینه از این به بعد باید بسوزیو بسازی.رسوندمش خودمم اومدم تو خونه .چند شب بعد دوباره مست بود گفت بیا دنبالم سر شب بود ایندفعه گفتم کار دارم باز شروع کرد تهدید کردن پا شدم حاضر شدم رفتم دنبالش باز همون وضع اولش میخندید بعد تا بهش گفتم دیگه نمیخام باهات باشم چاقو از جیبش در آورد گفت الان یه بلای سر خودم میارم بعد من خیلی خونسرد بهش گفتم هر بلایی میخای سر خودت بیار از ماشین من پیاده شو ،اینو که گفتم حرصش گرفت چاقوشو گذاشت زیر گلوی من ،منم چاقوشو هل دادم گفتم این کارا چیه بعد گفت باید با من بمونی وگرنه فلانت میکنم.شب که اومدم خونه دیگه تصمیم گرفتم با این آدم اوباش نمیشه ادامه ندم دیگه جوابشو ندادم هی زنگ زد و اس داد بعد که دید جوابشو نمیدم گفت اگه تا یک یک ربع دیگه جواب ندی دوستامو میفرستم در خونتون فقط ناراحت نشی منم جدی نگرفتم  دقیقا ساعت ۳:۳۰شب دیدم صدای شکستن شیشه میاد دیدم مامانم جیغ میزنه بابامو صدا میکنه .فقط اون لحظه به خودم فحش دادم گفتم ابروم رفت الان به همه میگه . تا اومدم بیرون دیدم دو نفر صورتاشونو بستن به سمت من داد میزد یکیشون میگفت بیااااا بیروننن چاقو هم تو دستش فقط خدا میدونه چه شب بدی بود .بعدشم که اون دوستاش فرار کردنو منم از ترسم هیچی نتونستم بگم که داستان چی بوده. دیگه خطمو خاموش کردم تا اینکه الان چند شبه توی اینستا یه بار میگه بدون تو نمیتونم باز روز بعدش میگه زندگیتو سیاه میکنم نمیزارم آب خوش از گلوت پایین بره زهرمو بهت میریزم مراقب خودت باش. واقعا میترسم ولی اصلا جوابشو نمیدم دارم دیونه میشم ارامشو ازم گرفته همش منتظر یه اتفاقم هر لحظه. خواهش میکنم ایدی پیجمو نزارین . فقط از بچه ها میخام راهنماییم کنن تو این موقعیت باید چیکار کنم حتی جرات ندارم از خونه برم بیرون

 

 


راستش من از بچگی عادت به برداشتن وسایل دیگران داشتم و فقط از روی عادت بود،مادرم هروقت متوجه می شد میبرد و اون وسیله رو برمیگردند و کم کم این اخلاق پررنگ تر شد،من هر بار وسیله ای رو برمیداشتم مامانم میبرد پس میداد، که بالاخره تو فامیل و اشنا لقب و دست کج بهم نسبت دادن ،مثلا می اومد به گوشمون میرسید که میگفتن فلانی دخترش ه،بابام وقتی میفهمید کتکم میزد،مامانم خیلی باهام حرف زد،خودم تلاش کردم ولی نتونستم این عادت بد رو ترک کنم،تا پارسال که بلاخره تصمیم گرفتم و دیگه اینکارو نمیکنم و واقعا هم روی تصمیم هستم،حالا ما چند وقت پیش یه جشن پاتختی دعوت بودیم که توی اون جشن که خودمونی هم بود،یعنی غریبه نبود،فقط فامیل های عروس و داماد بودن،سرویس طلای عروس یده شده،نمیدونم این اتفاق چطوری افتاده و واقعا یده شده یا نه، ولی از دیروز مادرشوهر عروس و خانوادش اومدن خونه ی ما که اینکار ممکنه کار دختره تو باشه،چون اون دستش کجه و به ی کردن عادت داره،به دخترت بگو اگه کار اونه بیاره سرویس رو پس بده ما به کسی نمیگیم،مادرمم که باهاشون برخورد جدی کرده رفتن همه جا گفتن این ی کار اونه و اون دستش کجه،ببره بده به دوا و دکترا انشالله و کلی نفرینم کردن،خیلی قلبم شکسته و نمیتونم ثابت کنم که واقعا کار من نبوده،دیروز از طرف برادرم و پدرم کلی کتک خوردم که ابرومون رو بردی تو فامیل، میدونن کار من نبوده ولی چون غرورشون جریحه دار شده بود منو زدن، بخاطر تهمت های یه عده از خدا بی خبر، من کتک خوردم و دلم شکسته ، چطوری ثابت کنم کار من نبوده واقعا و چطوری از خودم و ابروم دفاع کنم


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سیستم های تهویه مطبوع/مهتاب گستر ❤چادری ها فرشته اند❤ روغن صنعتی فیدار اویل سلامت دانلود فیلم با لینک مستقیم - flm2blog آموزش یوگا